چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۶

فرهنگ شهر نشینی

از دور که زردی چراغ رو دید پاش رو گذاشت رو گاز. خط کشی عابر پیاده رو رد کرده و نکرده چراغ قرمز شد و سرعت تاکسی بیشتر. مرد جوونی که رو صندلی عقب ولو شده بود، زد پشتش و اسکناس لای انگشتاش رو به سمتش نشونه رفت.

راننده برگشت و با عصبانیت نگاهی بهش کرد و فریاد کشید:

(( عوضی نفهم مگه کوری نمی بینی وسط چهارراه ام! اینجا جای پول دادنه؟ این چه طرزشه مگه زبون نداری؟ نکنه لالی؟ ببین چی کار کردی؟ حالا تو می خوای جوابش رو بدی؟ ))

راننده زانتیا با حسرت به ماشین مچاله شدش نگاه می کرد و منتظر پیاده شدن تاکسیچی بود تا منفجر بشه.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed