دومی: راستش عاشق غیر قابل پیش بینی بودنش شدم.
اولی: یعنی چطور ؟
دومی: مثلا نشستی داری تلویزیون می بینی. یه هو لخت می آد جلوت. تو یک قدمی ت که وا می ایسته. بی اختیار صورتت می ره طرفش. نزدیک تر ، و نزدیک تر، کم کم گرمای تنش می زنه تو صورتت پلک هات یواش یواش سنگین و سنگین تر می شن. چشمات بسته می شه. همون موقع یه Shut gun در می آره و یه تیر خالی می کنه تو شکمت!
اولی: این که خیلی وحشتناکه!
دومی در حالی که پیراهنش را بالا می دهد و سوراخ بزرگ روی شکم خود را که شبیه پیراشکی شکلاتی شده به اولی نشان می دهد: آره دردم داره!
اولی: اونوقت تو چی کار کردی؟
دومی در حالی که پیراهنش را مرتب می کند: بعد دو سه ساعت که به هوش اومدم رفته بود. خیلی گشتم تا پیداش کردم.
اولی: خوب بعد . . .
دومی: بهش گفتم برگرد. گفتم بدون تو نمی تونم زندگی کنم. گفتم دوست دارم.
اولی: اون چی گفت؟
دومی: گفت برو بابا کدوم احمقی می آد با کسی مثل تو با اون سوراخ گنده شکمت زندگی کنه که من بکنم!!
اولی: اوه چه بد! تو چی گفتی؟
دومی: می خواستی چی بگم؟ خوب راست می گفت دیگه.
اولی: آره خوب حق با اون بوده.
تیتراژ پایانی
پ.ن.1: نمی دونم چی شده که این روزها هی این ترکیب عجیب سینمای دختر پسری رو می بینم و می شنوم. در همین راستا من هم تصمیم گرفتم اولین فیلمنامه کوتاهمو تو ژانر دختر پسری بنویسم.
پ.ن.2: این قراره اولین فیلم دختر پسری بدون نقش دختر باشه!
پ.ن.3: پاکش کردم. پی نوشت سوم رو می گم.