یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

حکایت آن ترکیده مغزی که شب نخسبید


ساعت 6.45 صبح و من دوش گرفته و لباس پوشیده آماده حرکت.
توی کیف پولم 7000 ریال موجودی دارم.
-خوبه با این حساب اگه عابر بانکهای آریا شهرم شلوغ باشن مهم نیست. 700 تومن تا دانشگاه می رسوندتم. از عابر بانکهای توی دانشگاه پول می گیرم.
کیف پول رو میندازم توی کیف دستیم و راه می افتم.
سر کوچه 200-300 متر قبل از چراغ قرمز منتظر ماشینم.
-عجب ترافیکی!
می رم اونطرف چراغ قرمز تا راحتتر سوار ماشین شم!
ساعت 7 صبح و من که آدم خیلی خوشحال و سرحالی ام تا ساعت 9 وقت دارم که برسم دانشگاه!
-از حالا می خوام برم چی کار؟ برم تا 9 -9.5 توی دانشگاه منتظر بشینم که چی؟ حیف نیست توی هوا به این توپی؟
-تا هر جایی که حسش بود پیاده می رم. یادش به خیر یه زمانی از دار آباد تا آزادی رو پیاده می اومدیم اون هم بعد از یک روز کوه نوردی و چه حالی می داد. هی آلفردو کجایی که حاجیت یاد جوونی کرده.
مسیر سر پایینی و راه رفتن سریع.
-وای فکرشو بکن الان برم دانشگاه. دکتر کارم رو راه بندازه.آخ که بعدش چای و پیراشکی چی می چسبه!
انرژی می گیرم!-اصلا کی گفته من تنبلم؟ خیلی هم سحرخیز و کوشام! (از این کلمه کوشا خوشم می آد و خنده ام می گیره) به نخوابیدن دیشب می ارزه. عوضش هم کارم درست می شه هم از امشب برنامه خواب بیداریم شبیه آدمی زاد می شه!
با این فکرا کلی ذوق می کنم. یه جورایی انگار یه کم باد می کنم.
فکر چای و پیراشکی بعد از خبرهای خوش دکتر و پشت سرش باد کردن خودم (با تقدیر و تشکر از توانایی های شگفت انگیزی که دارم و کشف نشده) و دوباره از اول.
دیگه کم مونده بترکم! پس بی خیال می شم و ساعتم رو نگاه می کنم. ساعت 8:30 و من رسیدم آریا شهر.
- ای ول بابا هنوز خیلی هم پیر نشدم ها. (یه کوچولو باد بیشتر)
-وای بر من عجب روز عجیبی. جلوی عابر بانک هیچ کس نیست. اونم این ساعت!!!
-حتما خرابه!
-نه سالمه، حد اقل به نظر که سالم می آد.
زیپ کیف دستیم رو باز می کنم.
انگار یکی داره سوزن خیلی تیزی رو فرو می کنه تو تنم!
در کیف رو باز می کنم. فرو رفتن سوزن رو بیشتر احساس می کنم، صدای پیس خالی شدن باد رو هم می شنوم.
اثری از کیف پول نیست. طبیعتا کارت بانک و بد تر از اون هیچ پولی هم موجود نمی باشد. و من یک ساعت ونیم پیاده راه اومدم تا رسیدم اینجا!
الان ساعت 11 قبل از ظهره و من مچاله شده و له، افتادم رو صندلی دانشکده سابق جلوی مانیتور.
ساعت 9:15 رسیدم دانشگاه. ساعت 10 جناب دکتر لطف کرده من رو پیچونده اند. و من الان در حسرت چای و پیراشکی به صدای آواز قشنگ شکمم گوش می دم.

-اوه اوه راه بر گشت رو بگو که سر بالایی هم هست.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

7 نظر:

suzzana گفت...

چند نکته :
1- فعلا در حال غصه خوردن به حال شما می باشم، تا ببینم کی خنده مان می آید!
2- همیشه به سمت خونه پیاده روی کن!
3- کیف رو خونه جا گذاشتی ؟؟
4- کجایی آلفردو ؟؟!!

ناشناس گفت...

1-آقا ما ترکیدگی مغزتو قبول داریمااا ... جون حاجی نیازی به اثبات نیست!!!
2- یه زمانی واقعاً یادش بخیر...
3- کلمن پست ردیفی بود ... از حس همزاد پنداری دارم پاره میشم;)

seductive گفت...

از دنیا که زرنگتر نیستی!
وقتی تو داری همه دنیا رو میپیچونی, خوب همه دنیا هم تورو میپیچونه و بهت می خنده!

ناشناس گفت...

روز دردناکی داشتی. کلی ناراحت شدم. اما وقتی شب رو نمیخابی خوب اینجوری میشه که کیفت رو یادت میره ببری

ناشناس گفت...

همواره انسانهای خوشبین هر بد شانسی و بد بیاری رو نکته انحرافی یک پیش آمد خیر تصور میکنند . حالا باید دید اینجا چه پیش آمد خیری برای تو در کار بوده ؟؟؟؟؟؟؟؟

ناشناس گفت...

man alan ye joore kheili badi dep zadam , yani dige hich ki daneshkadde nistesh :(

ناشناس گفت...

=)))))))
man Moozham
,,,
in webloget kosht maaro vaase ye commente naaghaabel gozaashtan!!