پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۷

شبي در تهران


24 يا 25 سال داشتند. با تويوتا كمري سفيد خوشگلشون خيلي آروم كنار خيابون حركت مي كردند. چند دقيقه اي بود كه براي سوار كردن دوتا دختر كنار خيابون تلاش مي كردند. دخترها مي رفتند و مي ايستادند و باز مي رفتند.

نيش جوونك باز شد. انگار تير خلاص رو زده بود. دخترها راه افتادند طرف در عقب. ولي خيلي زود جوونك مجبور شد نيشش رو ببنده. دخترها از پشت ماشين رد شدند و سوار BMW پشت سري شدند، و رفتند. عصبانيت جوونك ديدني بود.

ديگه رد شده بودم. حالا داشتم مرد ميانسال پاي صندوق صدقات كنار خيابون رو نگاه مي كردم. خم شده بود و داشت با صندوق ور مي رفت.

نزديك تر شدم.

مرد با زحمت سنجاق قفليش رو فشار مي داد توي صندوق و مي كشيد بيرون، شايد سكه اي يا اسكناسي به سنجاق گير كرده باشه. مرد بي توجه به اطرافش (هرچند غير از من و او كس ديگه اي اون دور و بر نبود) هر بار شكست مي خورد و دوباره تلاش مي كرد.

تقريبا به مرد و صندوق رسيده بودم كه صداي فريادي رو شنيدم.

– آهاي داري چه غلطي مي كني؟

جوونك تويوتا سوار بود. سرشو از پنجره بيرون آورده بود و داشت فرياد مي كشيد. فشار خروج خشم - خشمي كه از شكست چند دقيقه قبلش هنوز يادگار همراه داشت- رو مي شد تو صداش احساس كرد.

مرد با ترسي كه تلاش مي كرد مخفيش كنه گفت: هيچي! پول انداختم توش.

جوونك كه حالا ديگه پياده شده بود، دوباره فرياد زد: داري توش پول مي اندازي يا پولاشو مي دزدي مرتيكه مفنگي!

وايستادم. برگشتم كه برم طرفشون.

-گيرم كه برگشتي، مي خواي چي كار كني؟ مي خواي طرف كدومشون رو بگيري؟

نمي دونستم. راه خودم رو رفتم.

پي نوشت: سيستم كامنت گذاري وبلاگ رو به سامانه DISQUS مجهز فرموديم. باشد كه مشكلات رفق جهت نظر دهي مرتفع گردد.



ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

blog comments powered by Disqus