چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷

Lost highway


تو بزرگراه داشتم مي روندم. خيلي وقت بود که بارش برف شروع شده بود، ولي هنوز سياهي آسفالت بود که به لطف ماشين هاي رهگذر شفاف تر از قبل خود نمايي مي کرد.
پيچيدم توي يک خيابون اصلي بعد توي يک خيابون فرعي و بعد يک خيابون فرعي تر و باز هم فرعي تر و همين طور که جلوتر مي رفتم سفيدي برف بيشتر و بيشتر تو چشم مي زد.
پيچيدم توي کوچه فقط دو تا خط کم رمق از چرخ هاي يک ماشين روي زمين ديده مي شد. در خونه رو باز کردم. کف حياط سفيد سفيد بود. حتي رد کوچيکي هم روش ديده نمي شد. ماشين رو وسط حياط روي برف ها پارک کردم. در رو بستم و پشتش رو انداختم.


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۷

پیراشکی شکلاتی برای یک نفر


دومی: راستش عاشق غیر قابل پیش بینی بودنش شدم.

اولی: یعنی چطور ؟

دومی: مثلا نشستی داری تلویزیون می بینی. یه هو لخت می آد جلوت. تو یک قدمی ت که وا می ایسته. بی اختیار صورتت می ره طرفش. نزدیک تر ، و نزدیک تر، کم کم گرمای تنش می زنه تو صورتت پلک هات یواش یواش سنگین و سنگین تر می شن. چشمات بسته می شه. همون موقع یه Shut gun در می آره و یه تیر خالی می کنه تو شکمت!

اولی: این که خیلی وحشتناکه!

دومی در حالی که پیراهنش را بالا می دهد و سوراخ بزرگ روی شکم خود را که شبیه پیراشکی شکلاتی شده به اولی نشان می دهد: آره دردم داره!

اولی: اونوقت تو چی کار کردی؟

دومی در حالی که پیراهنش را مرتب می کند: بعد دو سه ساعت که به هوش اومدم رفته بود. خیلی گشتم تا پیداش کردم.

اولی: خوب بعد . . .

دومی: بهش گفتم برگرد. گفتم بدون تو نمی تونم زندگی کنم. گفتم دوست دارم.

اولی: اون چی گفت؟

دومی: گفت برو بابا کدوم احمقی می آد با کسی مثل تو با اون سوراخ گنده شکمت زندگی کنه که من بکنم!!

اولی: اوه چه بد! تو چی گفتی؟

دومی: می خواستی چی بگم؟ خوب راست می گفت دیگه.

اولی: آره خوب حق با اون بوده.

تیتراژ پایانی



پ.ن.1: نمی دونم چی شده که این روزها هی این ترکیب عجیب سینمای دختر پسری رو می بینم و می شنوم. در همین راستا من هم تصمیم گرفتم اولین فیلمنامه کوتاهمو تو ژانر دختر پسری بنویسم.

پ.ن.2: این قراره اولین فیلم دختر پسری بدون نقش دختر باشه!

پ.ن.3: پاکش کردم. پی نوشت سوم رو می گم.



ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

خداحافظ


1323-1387
برای همیشه در قلب های ما


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۷

من، مترو و اين جماعت عجيب

چند وقتيه متروسوراي شده روزمره جديدم. و چقدر احساس حقارت مي كنم هربار كه سوار و پياده مي شم. راستش از وقتي كه وارد ايستگاه مي شم احساس مي كنم كم اهميت ترين و بي كارترين آدم شهرم تا وقتي كه از ايستگاه خارج شم. اولين نفرهم كه جلوي در ايستاده باشم آخرين نفر سوار مترو مي شم*. اولين نفر هم كه از قطار پياده شم آخرين نفر از ايستگاه خارج مي شم**. روي همه پله ها چه وقت پايين رفتن و چه هنگام بالا آمدن از چپ و راستم آدم هاي مهمتر و پركارتر و سر شلوغتر سبقت مي گيرند تا پشت سرم كسي باقي نمونه. فقط من بي اهميتترين و بي كارترين مي مونم و ديگر هيچ.



*-در اين موارد اين جور خودم رو توجيه مي كنم كه اين به خاطر ولع ديگران براي پيدا كردن جاي مناسب تر داخل متروست.

** اشكال كار همينجاست چون نمي تونم توجيهش كنم.


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۷

شبي در تهران


24 يا 25 سال داشتند. با تويوتا كمري سفيد خوشگلشون خيلي آروم كنار خيابون حركت مي كردند. چند دقيقه اي بود كه براي سوار كردن دوتا دختر كنار خيابون تلاش مي كردند. دخترها مي رفتند و مي ايستادند و باز مي رفتند.

نيش جوونك باز شد. انگار تير خلاص رو زده بود. دخترها راه افتادند طرف در عقب. ولي خيلي زود جوونك مجبور شد نيشش رو ببنده. دخترها از پشت ماشين رد شدند و سوار BMW پشت سري شدند، و رفتند. عصبانيت جوونك ديدني بود.

ديگه رد شده بودم. حالا داشتم مرد ميانسال پاي صندوق صدقات كنار خيابون رو نگاه مي كردم. خم شده بود و داشت با صندوق ور مي رفت.

نزديك تر شدم.

مرد با زحمت سنجاق قفليش رو فشار مي داد توي صندوق و مي كشيد بيرون، شايد سكه اي يا اسكناسي به سنجاق گير كرده باشه. مرد بي توجه به اطرافش (هرچند غير از من و او كس ديگه اي اون دور و بر نبود) هر بار شكست مي خورد و دوباره تلاش مي كرد.

تقريبا به مرد و صندوق رسيده بودم كه صداي فريادي رو شنيدم.

– آهاي داري چه غلطي مي كني؟

جوونك تويوتا سوار بود. سرشو از پنجره بيرون آورده بود و داشت فرياد مي كشيد. فشار خروج خشم - خشمي كه از شكست چند دقيقه قبلش هنوز يادگار همراه داشت- رو مي شد تو صداش احساس كرد.

مرد با ترسي كه تلاش مي كرد مخفيش كنه گفت: هيچي! پول انداختم توش.

جوونك كه حالا ديگه پياده شده بود، دوباره فرياد زد: داري توش پول مي اندازي يا پولاشو مي دزدي مرتيكه مفنگي!

وايستادم. برگشتم كه برم طرفشون.

-گيرم كه برگشتي، مي خواي چي كار كني؟ مي خواي طرف كدومشون رو بگيري؟

نمي دونستم. راه خودم رو رفتم.

پي نوشت: سيستم كامنت گذاري وبلاگ رو به سامانه DISQUS مجهز فرموديم. باشد كه مشكلات رفق جهت نظر دهي مرتفع گردد.



ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

حکایت آن ترکیده مغزی که شب نخسبید


ساعت 6.45 صبح و من دوش گرفته و لباس پوشیده آماده حرکت.
توی کیف پولم 7000 ریال موجودی دارم.
-خوبه با این حساب اگه عابر بانکهای آریا شهرم شلوغ باشن مهم نیست. 700 تومن تا دانشگاه می رسوندتم. از عابر بانکهای توی دانشگاه پول می گیرم.
کیف پول رو میندازم توی کیف دستیم و راه می افتم.
سر کوچه 200-300 متر قبل از چراغ قرمز منتظر ماشینم.
-عجب ترافیکی!
می رم اونطرف چراغ قرمز تا راحتتر سوار ماشین شم!
ساعت 7 صبح و من که آدم خیلی خوشحال و سرحالی ام تا ساعت 9 وقت دارم که برسم دانشگاه!
-از حالا می خوام برم چی کار؟ برم تا 9 -9.5 توی دانشگاه منتظر بشینم که چی؟ حیف نیست توی هوا به این توپی؟
-تا هر جایی که حسش بود پیاده می رم. یادش به خیر یه زمانی از دار آباد تا آزادی رو پیاده می اومدیم اون هم بعد از یک روز کوه نوردی و چه حالی می داد. هی آلفردو کجایی که حاجیت یاد جوونی کرده.
مسیر سر پایینی و راه رفتن سریع.
-وای فکرشو بکن الان برم دانشگاه. دکتر کارم رو راه بندازه.آخ که بعدش چای و پیراشکی چی می چسبه!
انرژی می گیرم!-اصلا کی گفته من تنبلم؟ خیلی هم سحرخیز و کوشام! (از این کلمه کوشا خوشم می آد و خنده ام می گیره) به نخوابیدن دیشب می ارزه. عوضش هم کارم درست می شه هم از امشب برنامه خواب بیداریم شبیه آدمی زاد می شه!
با این فکرا کلی ذوق می کنم. یه جورایی انگار یه کم باد می کنم.
فکر چای و پیراشکی بعد از خبرهای خوش دکتر و پشت سرش باد کردن خودم (با تقدیر و تشکر از توانایی های شگفت انگیزی که دارم و کشف نشده) و دوباره از اول.
دیگه کم مونده بترکم! پس بی خیال می شم و ساعتم رو نگاه می کنم. ساعت 8:30 و من رسیدم آریا شهر.
- ای ول بابا هنوز خیلی هم پیر نشدم ها. (یه کوچولو باد بیشتر)
-وای بر من عجب روز عجیبی. جلوی عابر بانک هیچ کس نیست. اونم این ساعت!!!
-حتما خرابه!
-نه سالمه، حد اقل به نظر که سالم می آد.
زیپ کیف دستیم رو باز می کنم.
انگار یکی داره سوزن خیلی تیزی رو فرو می کنه تو تنم!
در کیف رو باز می کنم. فرو رفتن سوزن رو بیشتر احساس می کنم، صدای پیس خالی شدن باد رو هم می شنوم.
اثری از کیف پول نیست. طبیعتا کارت بانک و بد تر از اون هیچ پولی هم موجود نمی باشد. و من یک ساعت ونیم پیاده راه اومدم تا رسیدم اینجا!
الان ساعت 11 قبل از ظهره و من مچاله شده و له، افتادم رو صندلی دانشکده سابق جلوی مانیتور.
ساعت 9:15 رسیدم دانشگاه. ساعت 10 جناب دکتر لطف کرده من رو پیچونده اند. و من الان در حسرت چای و پیراشکی به صدای آواز قشنگ شکمم گوش می دم.

-اوه اوه راه بر گشت رو بگو که سر بالایی هم هست.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷

از دوباره

1 2 3 4 5 6 7 8 9

يه بخش هم مي زاريم براي عكس و ...

1 2 3 4 5 6 7

با آلفردو كتك كاريمون نشه خوبه چقدر پيچيوندمش ...

1 2 3 4 5 6 7 8

اين آرش برهاني اگه اون توپ رو ...

كجا بودم؟ ولش كن از اول

1 2 3 4 5 6 7 8 9

اگه فردا دول* نه نياره ...

1 2 3 4 5 6 7 8

اوه اوه (censored) ...

تا چند رفته بودم؟ اُه دوباره

1 2 3 4 5 6 7 8

چشمك ستاره ها رو مي شمرديم يادته واسه تنهايي شب غصه مي خورديم يادته ...

1 2 3 4 5 6 7

بعد ميگن آيدين پشتكار نداره. بيست و خورده اي ساله از اين روش شمردن گوسفند دارم استفاده مي كنم. تا حالا هيچ وقت نه خوابم برده نه تا 10 رسيدم. هنوزم از رو نرفتم.

ساعت چنده راستي؟

اوه اوه

1 2 3 4 5 6 7 8

*- مختصر شده اسم کسی است.


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۷

هزار چهره


من فقط سه تا چیز رو می دونم.
اول: شب اول خمسه نقش آقای قزاقمندیان داخل پرانتز فرهنگ رو بازی می کرد، ولی از شبهای بعد نقش آقای قزاقمندیان خالی خالی. حتی تو تکرار همون قسمت.
دوم: تو تیتراژ نوشته بود با حضور افتخاری حسینیان، رشید پور و شهریاری. خدا رو شکر موفق شدیم فقط شهریاری و رشید پور رو زیارت کنیم هر چند رشید پور توی تبلیغاتش کجا، رشیدپوری که ما زیارت کردیم کجا.
سوم: عادل جان فردوسی پور توی آخرین برنامه نود سال 86 گفت: اولین برنامه 90 رو در سال 87 استثنائا 15 فروردین پنج شنبه شب بعد از سریال مرد هزار چهره پخش می کنیم. ولی امشب سه شنبه بود و 13 فروردین.

بگذریم از آب رفتن قسمت های آخرتر و تکرار نصف قسمت قبل تو قسمت بعد (در مورد شب دوم حضورش در خونه جناب قزاقمندیان دق
یقا نیمه اول تکرار نیمه آخر شب قبل بود البته پس از اعمال تصحیحات ضروری).

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

1387


ناله باد، غلظت مه را کم نمی­کرد

سوز سرما، سرها را به گریبان برده بود

نشانی از بهار نبود

سال بلوا آغاز می­شد...

سال، سال بلوا بود.

*سال نو، ایشالا که مبارک باشه*



به مناسبت سال 86 جايي مطلب بالا رو گذاشته بودم. حقيقتش اميدوارم سال 87 خيلي بدتر از 86 نباشه. براي همه.


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

اصرار


"رعايت شئونات اسلامي در اين مکان الزامي است"

توجه کردين توي همه فروشگاه ها يا رستوران ها (کلا هر جايي از این مملکت اسلامی که مردم رفت و آمد دارند)، جمله بالا يا يه چيزي توي مايه هاي اون رو مي شه رو در و ديوار پيدا کرد؟


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed